پيرمرد و داستان


 

نويسنده:مرضيه نيرومند




 
همينگوي، ماركوپولوي نويسنده هاست.او «پيرمرد و دريا»، «زنگ ها براي كه به صدا در مي آيند» و هزار و يك داستان كوتاه و يادداشت ديگر را از بين همين سفرهايش نوشت
آدم هاي زيادي نيستند كه اين قدر بخت داشته باشند كه بتوانند از تجربه هاي زندگي معمولشان بنويسند؛ تجربه هايي كه من و تو را دنبال خودشان بكشانند و زندگي شان را قاطي زندگي مان كنند.واقعاً خيلي زياد نيستند.اما همينگوي قطعا يكي از بهترين هاي اين نوع است.او اين قدر زنده بوده و اين قدر در زندگي پر ماجرايي داشت که توانست تقريبا تمام کتاب هايش را بر اساس آنها بنويسد.بر خلاف آن دو يکي عکس معروف ترش كه پيرمردي است با مو و ريش و سبيل سفيد انبوه كه پشت يك ميز تحرير نشسته.همينگوي خيلي كم در زندگي اش نشست.همه جا دنبال تجربه هاي تازه از زندگي رفته و خودش را در آن فرو كرده است.نه اينكه فقط تماشا كرده باشد؛ نه،او با تمام وجودش در زندگي شيرجه زده.همينگوي تقريبا نيمي از دنيا را سفر كرده و بيشتر كارهاي عجيبي را كه مي شد، انجام داده.چهار بار ازدواج كرد و هي بچه دار شد،جنگ رفت، شكار كرد،گاوبازي كرد،اسب ها را تماشا كرد و رويشان شرط بست،براي پول جلوي مشت زن هاي حرفه اي ايستاده و مشت زد،قايق راند و ماهي گرفت و آخر از همه خودش را كشت.در يك اول صبح لابد آفتابي در شروع تابستان دو گلوله خالي كرد توي دهانش و تمام.انگار از زندگي ديگر چيز ديگري نمانده بود.

اسپانيا
 

1929 -در پاريس زندگي كرد و باز هم به اسپانيا سفر كرد.«مرگ در بعد از ظهر» را هم در همين زمان بر اساس داستان دو سرباز از جنگ برگشته نوشت.
1937-براي نوشتن گزارش از جنگ داخلي به اسپانيا رفت.در همين زمان نمايشنامه «ستون پنجم» را نوشت.

اتريش
 

1935-زمستان رفت اتريش و در يك دهكده كوچك كوهستاني ساكن شد.آنجا اسكي مي كرد و مي نوشت.اولين مجموعه داستان معروفش «در زمان ما» همان سال چاپ شد.در همين سال ها «زنان بدون مردان» هم كه مجموعه اي از داستان هاي اين سال هايش بود، چاپ شد.

فرانسه
 

1922-آن موقع يك جوان قد بلند خوش قيافه با چشم هاي قهوه اي و صدايي نرم بود.همينگوي جوان تصميم جدي اش را گرفته بود كه نويسنده شود.پاريس سال هاي بعد از جنگ اول جاي مناسبي براي زندگي كردن يك جوان نسبتا يك لاقباي آمريكايي بود كه آرزوي نويسنده شدن داشت.پول آمريكايي ارزش زيادي داشت و هزينه زندگي خيلي كمتر از آمريكا بود.همينگوي شش سال در پاريس زندگي كرد.آنجا شروع كرد به نوشتن داستان كوتاه.دو سال اول زندگي اش در پاريس بيشتر از 80 داستان كوتاه نوشت كه در روزنامه «تورنتو استار» چاپ شد.بخشي از درآمدش از راه نوشتن براي روزنامه بود كه بعد از ول كردن اين كار قطع شد.همينگوي مي گويد روزهايي بود كه پول ناهار نداشت و از صبح تا شام را با قهوه و نان اول صبح سر مي كرده است.بعدها وقتي پنجاه سالش شد، اين شش سالي كه در پاريس بود، را در «پاريس جشن بيكران» با جزئيات خوب و زيادي نوشت.در اين دوره وقت هايي كه جايي براي نوشتن نداشت.اغلب صبح زود به كافه اي مي رفت و آنجا مي نوشت هر روز صبح تا عصر مرتب اين كار را مي كرد.همينگوي در پاريس با اسکات فيتز جرالد آشنا شد و دوستي طولاني و نزديكي به هم زدند.با هم رفت و آمد خانوادگي داشتند و سفر مي رفتند، فيتز جرالد تازه «گتسبي بزرگ» را نوشته بود و داد همينگوي بخواند همينگوي اين قدر خوشش آمد كه تصميم گرفت خودش هم زماني بنويسد.با جميز جويس كه آن موقع نويسنده بزرگ و معروفي بود.آشنا شد.تا اينكه بالاخره بعد از شش سال از پاريس به آمريكا رفت و بعد از آن ديگر هيچ وقت در شهر بزرگي طولاني زندگي نكرد.

تانزانيا
 

1933 -همراه همسر دومش براي اولين بار به شرق آفريقا سفر كرد.10 هفته را در كنيا، تانزانيا و تانگانيكا گذراند.از درياچه ماهي گرفت و كرگدن و گوزن شكار كرد.
1953-همينگوي يك بار 20 سال قبل، وقتي سي و چهار ساله بود رفته بود آفريقا و همان موقع به نظرش سفرش نيمه كاره آمد و تصميم گرفت دوباره به آفريقا برگردد.حالا تازه پوليتر برده بود و نوشتن «پيرمرد و دريا» را-كه به نظر خودش بهترين چيزي بود كه مي توانست بنويسد-تمام كرده بود.مجله «لوك» به همينگوي پيشنهاد كرد در ازاي يك مطلب سه هزار و پانصد كلمه اي درباره آفريقا، 10 هزار دلار به او بدهد.همينگوي هم درجا قبول كرد.با مري همسر سومش رفت ونيز و از آنجا رفتند آفريقا.راهنماي سفر 20 سال قبلش را پيدا كرد و آفريقا گردي را شروع كردند.شكار گوزن و كرگدن كردند و با گله فيل عكس گرفتند.دو ماه در دامنه كوه كليمانجارو ماندند.براي هديه كريسمس مري، يك سفر هوايي روي نيل تدارك ديد تا يك آبشار 43 متري را در اوگاندا از بالا ببينند و عكس بگيرند.در راه برگشت، هواپيما در مرتع سقوط كرد و همه آسيب جزئي ديدند.اما هواپيماي يك خط هوايي كه از آنجا رد مي شد، سقوط را گزارش كرد و گفت هيچ كس از اين سانحه زنده نمانده است.خبر مرگ همينگوي را خيلي زود همه مخابره كردند .فرداي حادثه يك هواپيماي كوچك محيط باني مجروحان را ديد و سوار كرد.اما موقع بلند شدن آتش گرفت.اين بار همينگوي آش و لاش شد.سوختگي هاي زيادي داشت و بي هوش شده بود.ستون فقرات و كليه و شش و طحالش آسيب شديد شد.دو بيني (يك بيماري چشمي) پيدا كرد و گوش چپش هم شنوايي اش كم شد.وقتي كه با برانكارد او را آوردند فرودگاه عنتبه، خبرنگارها منتظر جسد بودند.همينگوي با خبرنگارها شوخي كرد و مرگ خودش را مسخره كرد.چند هفته بعد را در نايروبي به خواندن آگهي هاي ترحيمش و نوشتن مطلبي كه قولش را داده بود، گذراند.حالش نسبتا بهتر شد و حتي با همسر و پسرش رفتند ماهيگيري.همين موقع ها بود كه جايزه نوبل ادبيات را برد.در نهايت نتوانست نوشته هايش را درباره آفريقا بسامان برساند.گذاشتشان داخل يك صندوق امانات در هاوانا تا شايد بعدها جمع و جورشان كند.بعدها هيچ وقت درزمان عمرش نرسيد.تا اينكه 37 سال بعد از مرگش كتابي از آنها منتشر شد.

انگلستان
 

1944-در سال آخر جنگ جهاني دوم در اروپا زندگي كرزد.به جبهه هاي مختلفي در آلمان، فرانسه، اسپانيا و انگليس سفر كرد.در لندن به نيروي هوايي رفت.

ايتاليا
 

1918-اوايل سال وقتي كه 18 ساله بود، از طرف صليب سرخ به عنوان راننده آمبولانس رفت اروپا تا در جنگ جهاني اول شركت كند.از نيويورك رفت پاريس.وقتي رسيد پاريس كه آلمان ها آنجا را بمباران كرده بودند.بع از مدت كوتاهي فرستادندش ايتاليا؛ ميلان.روز اولي كه همينگوي رسيد ميلان يك كارخانه اسلحه سازي منفجر شده بود.همينگوي براي اولين مأموريت نشست پشت فرمان آمبولانس و رفت محل انفجار.چند روز اول در بيمارستان صحرايي و تمام شش ماه بعد در بيمارستان صليب سرخ در ميلان بستري بود.در بيمارستان عاشق يكي از پرستارها شد و خانم پرستار كه از همينگوي بزرگ تر بود او را رها مي كند و با يك افسر ايتاليايي ازدواج مي كند.اولين شكست عاطفي همينگوي اصلا برايش آسان نگذشت.چند سال بعد در رمان «وداع با اسلحه» بخشي از ماجراهايي كه در جنگ جهاني اول برايش پيش آمده بود را مي نويسد.راوي «وداع با اسلحه» راننده آمبولانسي است كه زخمي شده و به بيمارستاني در ميلان منتقلش كرده اند و عاشق پرستارش است.البته قهرمان رمان در عشقش موفق است و همراه با نامزدش از جنگ فرار مي كند.در اين سفر همينگوي از اروپا جز پاريس و ميلان و جنگ چيزي نديد.همينگوي نزديك 20 سالش بود كه به آمريكا برگشت.
1923-براي ديدن گاوبازي به ايتاليا و اسپانيا رفت.نوشتن «خورشيد همچنان مي دمد» را بر اساس ماجراهاي گاوبازي شروع كرد.
1948-با همسرش به اروپا آمد، در ونيز و پاريس زندگي مي كرد.در ونيز بود كه دو رمان «آن سوي رودخانه در ميان درختان» و «پيرمرد ودريا» را نوشت.
1956-دوباره به اروپا سفر كرد.مدت كوتاهي در ميلان و پاريس زندگي كرد.در پاريس بود كه يادش آمد كاغذهاي دست نوشته روزانه زمان اولين اقامت در پاريس را همان وقت ها در جعبه اي گذاشته و جايي امانت است.
سراغشان رفت و خاطرات روزانه پاريس را با خودش به كوبا برد.

آمريكا
 

1928-به آركانزاس در آمريكا رفت.آنجا «وداع با اسلحه» را با زمينه خاطرات يك راننده آمبولانس در جنگ جهاني اول نوشت.رمان نسبتا معروف و پرفروش مي شد.در اولين چاپ بيش از 30 هزار نسخه از كتاب فروش رفت.
1934-براي مدت كوتاهي به آمريكا برگشت.«تپه هاي سرسبز آفريقا» را كه روايت سفرش به آفريقاست، در همين زمان نوشت.چند داستان كوتاه هم بر اساس همين تجربه ها نوشت كه مهم ترين شان «برف هاي كليمانجارو » و «زندگي كوتاه و خوش فرانسيس مك كومبري» است.
1935-قايقي خريد و با آن به بيميني جزيره اي در جنوب آمريكا رفت.«داشتن و نداشتن» را نوشت.داستان حول يك مرد قايقران ماهيگير مي گذرد.اين تنها داستان همينگوي است كه ماجراهاي آن در آمريكا اتفاق مي افتد.
1940-به خانه اش در آمريكا برگشت.رمان «زنگ ها براي كه صدا در مي آيند» را نوشت.شخصيت اول رمان يك جوان داوطلب آمريكايي است كه براي مبارزه با فرانكو و شركت در جنگ داخلي به اسپانيا رفته.
1960-آخرين سفر به خانه اش در آمريكا بود.با اينكه همينگوي طرفدار مردمي كوبا بود ولي به دليل آمريكايي بودن مجبور شد از كوبا برود.براي هميشه كوبا را ترك كرد و به آمريكا رفت.خانه اش با كتابخانه اش كه چهار تا شش هزار كتاب داشت، مصادره شد.

كوبا
 

1939-با قايقش به كوبا رفت و مدتي آنجا زندگي مي كرد.دريا مي رفت و ماهي مي گرفت.
1945-بعد از جنگ به كوبا برگشت و سه سالي آنجا زندگي كرد.نوشتن‌«باغ بهشت» را شروع كرد.گر چه 15 سال طول كشيد تا تمام شود.
1957-به خانه اش در كوبا برگشت و نوشتن «پاريس، جشن بيكران» را شروع كرد.در همين سال ها كوبا درگير انقلاب بود و كاسترو و نيرهايش هاوانا را گرفتند.

چين
 

1941-براي گزارش نوشتن از جنگ چين و ژاپن با همسرش به چين سفر كرد.در اين سفر گزارش هايي از چين و جنگ براي محله لايف نوشت.
منبع: همشهري جوان شماره 315